امروز قراره ویکا برای شام بیاد خونمون! هفتهی پیش که خونهی میرک بودیم، قول و قرارشو گذاشتیم. اولش قرار بود با میرک بیاد، ولی میرک دیروز یادش افتاده که قرار بوده با کاتیا بره یونان برای یه عروسی و نمیتونه بیاد.
بهش گفتم تنها بیا، ولی پیشنهاد داد که الینا رو هم بیاره. اولش میخواستم بگم نه، ولی وقتی بحث رد کردن کسی برای اومدن به خونم پیش میاد، یه عذاب وجدان عمیق سراغم میاد و اصلاً نمیتونم نه بگم. خیلی ناراحت میشم اگه بخوام به الینا بگم "نه، تو یکی نیا!" خودم رو به شکل بچگیم جلوی چشمم میبینم، همون موقعهایی که همیشه از سمت خونهی مادریم طرد میشدیم.
کودک درونم رو به یه آدم بزرگسال پروجکت میکنم و قلبم فشرده میشه، چشمهام پر از اشک میشن، و حس میکنم مثل یه نامادریام که بچهی یتیمی رو نمیخواد.
بهخصوص که الینا وقتی بچه بوده، مادرش می میره و من این حس بیمادری رو خیلی ازش میگیرم.