من واقعا نمیدونم از زندگی چی میخوام. انگار خودِ زندگی و خود نفس زیستن، منو فلج کرده، تمام وجودمو در خودش حبس کرده.
همیشه به انتخابهای مختلف فکر میکنم، ولی تهش فقط یه جمله تو ذهنم میپیچه: «خب که چی؟»
یه جور پوچی ساده، مثل یه مه غلیظ، افق نگاهم رو کوتاه و سنگین میکنه. درِ دنیا رو به روم میبنده و آینده رو توی هالهای تاریک و کدر فرو میبره.
این پوچی، خیلی ساده و ساکته، انگار همیشه باهام بوده ولی من نمیذاشتم دیده بشه. اونقدر خودمو با چیزهای بیاهمیت سرگرم کرده بودم که ه هرگز وجودشو درک و اقرار نکردم. حتی در تنهاییم.
نمیدونم این پوچی لازم بوده که در یک نقطه از زندگیم در بر بگیرمش و بی رعب و وحشت به حرفش گوش بدم و بخوام از اون نقطه شروع کنم و بخوام که از با درک ذات تاریک و آلوده ی دنیا انتخاب و زیست کنم.
انگار قرض و قوله های روانی دارم. موضوعات روانی که با تاخیر انداختن سعی در فرار ازشون داشتم الان طلبکارانه دم در ذهن و روانم ایستادن و طلب زمان و وقت برای پردازش و هضم می کنن و در بخش بخش های زندگیم خودشونو نشون میدن.
به محض اینکه میخوام کار جدیدی انجام بدم این پوچی مثل سوزنی تو پوستم فرو میره و منو یاد ذات ناپایدار دنیا می اندازه. من باید خیلی وقت پیش ذات ناپایدار دنیا رو درک و حل و فصل می کردم نه الان.