چند روز پیش همینجوری که با لیسا و ویرا لش کرده بودیم. ویرا ازم پرسید که اگر قرار باشه یک روز کامل رو با خود ۶ ساله ت بگذرونی چیکار می کنین؟ چطور می گذرونینش؟
من گفتم تو جنگل و با همدیگه یه کلبه ی کوچیک درست می کنیم. باهم بستنی درست می کنیم و ازش میخوام که در مورد چیزهایی که دوست داره برام حرف بزنه!
جواب این سوال بنظرم نشون میده که ما قراره چه پدرمادرهایی باشیم یا حتی ارتباطمون با کودک درونمون چطوریه! شناختمون از خودمون چطوره!
جواب های بقیه برام خیلی جالب بود اکثرا داشتن برای ورژن ۶ ساله شون سخنرانی می کردن یا داشتن نصیحتش می کردن.
سوتلانا می گفت همه ی مقالات و کارهای مهمی که کردم رو بهش نشون میدادم و میگفتم نگران آینده نباش!
گفتم سوتلانا! بچه اصلا نگران آینده ش نیست میدونی چرا؟ چون بچه اصلا نمیدونه آینده چیه! اون قسمت از مغزش بعد از بلوغ شکل میگیره!|
بنظرم بچه ارتباط عمیق،عشق و گوش شنوایی میخواد. حداقل من تو بچگی اینو میخواستم.
خیلی طول کشید که بتونم ارتباط درست و حقیقی با آداما و اطرافم بگیرم.
یعنی میدیدم اکثرا از دید خودشون به اون بچه نگاه میکردن تا دید خود بچه! انگار قراره خود ۶ سالشونو تحت تاثیر قرار بدن.
یه جور خودخواهی خاصی تو جواب ها میدیدم. یه جور کوری و عدم شناخت از خودشون هم می دیدم.