در اجتماع انبوه سکوت های مشوش آبستن
زمان ساده و بی اساس بود
غم مرا به اندازه ی عشق در ذرات هستی فرو می برد
پنجه ی ابر بر صورت خورشید در ابتدای ایوار
چراغی درخشان بر پشت پنجره ی ابر
گویی خبر از خانه ای گرم می داد
امواج رگ های حیاتم شدند
سنگ های سیاه کرانه ساکت و خیره ماندند