میان آب ها

بر صحرای آبی آسمان پنبه های خونی افتاده اند

امواج جان بر کف اند

اقیانوس در تکاپوست

و صدای لالایی در پشت گوش ساحل می آید

چیزی درون آب تکان می خورد

نفس ها حبس می شود

آه من آبستنم

از نفس های سرد اقیانوس می ترسم

وسرخی ممنوع پرچم در باد مرا تسلیم می کند

تحدیقی طلایی با آخرین نفس های خورشید در این غروب خواهم داشت

آه تنریف

ایستادم و لحظه ام را در تو یافتم

لحظه ی طلوع و عروج و نزول

لحظه ی دریافت و پذیرش و روشنایی

ای مردمان روشن و روان

ترانه ای ناتمام در میان این آب هاست